چکه چکه انتظار 53
هیئت هفتگی سه شنبه شب ها پیش کش به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
بسم الله الرحمن الرحیم
تعجیل در فرج مولانا صاحب الزمان(عجل الله)صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سخنرانی :
با نگاهى گذرا به شرح حال کسانى که در طىّ دوران غیبت کبراى مولا امام زمان(علیه السلام)، سعادت شرفیابى به حضور مقدّسش را داشته، یا از کرامات و معجزات و عنایات خاصّه آن حضرت بهره مند گشته اند، مى توان دریافت که بیشترین و مهمترین عامل در حصول این توفیق الهى، همان توجه قلبى و مواظبت هاى عملى و رعایت تقوى و استمرار برگونه اى خاص، از عبادت خداوند و اطاعت اولیائش بوده است. با این همه نقش زمان هایى خاص، چون شب هاى جمعه، نیمه شعبان، نیمه رجب، و مکان هایى خاص، چون مکه مکرمه، مسجد سهله و مسجد جمکران، براى حصول دیدار قائم آل محمد(علیه السلام) و بهره مندى از عنایات و الطاف آن حضرت، نباید نادیده گرفته شود.
داستان :
در حله شخصى به نام اسماعیل بن حسن هرقلى بود (هرقل نام روستایى است) .پسر او شمس الدین فرمود: پدرم نقل کرد: در زمـان جوانى در ران چپم دملى که آن را توثه مى گویند, به اندازه دست یک انسان ، ظاهر شد.در هـر فـصـل بـهـار مى ترکید و از آن خون و چرک خارج مى شد ، این ناراحتى مرا از هر کارى باز مى داشت .
به حله آمدم و به خدمت رضى الدین على ، سید بن طاووس رسیده و از این ناراحتى شکایت نمودم . سـیـد جـراحـان حـله را حاضر نمود.ایشان مرا معاینه کردند و همگى گفتند: این دمل روى رگ حـساسى است و علاج آن جز بریدن نیست . اگر این را ببریم شاید رگ بریده شود و در این صورت اسماعیل زنده نخواهد ماند ، لذا به جهت وجود این خطر عظیم دست به چنین کارى نمى زنیم .
سـیـد بـن طـاووس فرمود: من به بغداد مى روم ، در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم ، شاید ایشان علاجى بنمایند.بـا هـم بـه بغداد رفتیم . سید اطباء را خواست و آنها همان تشخیص را دادند و از معالجه من ناامید شدند.آنـگـاه ، سـیـد بـن طـاووس به من فرمود: در شریعت اسلام ، امثال تو مى توانند با این لباسها نماز بخوانند ، ولى سعى کن خودت را از خون پاک کنى .
بعد از آن عرض کردم : حال که تا بغداد آمده ام ، بهتر است به زیارت عسکریین (ع) درسامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم .وقـتـى سید بن طاووس این سخن را شنید ، پسندید . من هم لباسها و پولى که همراه داشتم به او سپردم و روانه شدم .چون به سامرا رسیدم ، داخل حرم عسکریین (ع) شده ، زیارت کردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گـردیـدم .
به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را شفیع خود قرار دادم .مقدارى از شب را در آن جا به سر بردم و تا روزپنج شنبه در سامرا ماندم .آن روز به دجله رفته ، غسل کردم و لباس پاکیزه اى براى زیارت پوشیدم و آفتابه اى که همراهم بود ، پر از آب کرده برگشتم تا به در حصار شهر سامرا رسیدم .نـاگـاه ، چـهـار نفر سواره مشاهده کردم که از حصار بیرون آمدند.گمان من آن بود که ایشان از شرفاء و بزرگان اعرابند که صاحبان گوسفند هستند و گله ایشان در آن حوالى مى باشد.وقـتـى بـه نـزدیک آنها رسیدم ، دیدم دو نفر از ایشان جوان و یکى پیرمرد است که نقاب انداخته و دیگرى بسیار با هیبت و فرجیه به تن داشت (لباس مخصوصى است که درآن زمان ها روى لباسها مى پوشیدند) و در آن شمشیرى حمایل کرده بود.
آن سوارهانیز شمشیر به همراه داشتند . پیرمرد نقاب دار, نیزه اى در دست داشت و در سمت راست راه ایستاده بود و آن دو جوان در سمت چپ ایستاده بودند.صاحب فرجیه ، وسط راه ایستاد . سوارها سلام کردند و من جواب سلام ایشان رادادم .آنگاه صاحب فرجیه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عیال خود خواهى رفت ؟ عرض کردم : بلى .
فرمود: پیش بیا تا آن چیزى که تو را به درد و الم وا مى دارد ، ببینم .من از این که به بدنم دست بزند کراهت داشتم ، زیرا تازه از آب بیرون آمده بودم وپیراهنم هنوز تر بود . با این احوال اطاعت کرده ، نزد او رفتم .چـون بـه نزد او رسیدم ، آن سوار (صاحب فرجیه) خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روى زخم گذاشت و فشار داد ، به طورى که به درد آمد و بعد روى اسب نشست .آن پیرمرد گفت : رستگار شدى اى اسماعیل . گفتم : ما و شما ان شاءاللّه همه رستگاریم .و از این که پیرمرد اسم مرا مى داند تعجب کردم ! بعد از آن پیرمرد گفت : این بزرگوار امام عصر تو است . مـن پـیـش او رفـتـم و پـاهاى مبارکش را بوسیدم . حضرت اسب خود را راند و من نیز در رکابش مى رفتم .فرمود: برگرد . عرض کردم : هرگز از حضورتان جدا نمى شوم . فرمود: مصلحت در آن است که برگردى . باز عرض کردم : از شما جدا نمى شوم .
در این جا آن پیرمرد گفت : اى اسماعیل آیا شرم ندارى که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمان او را مخالفت مى کنى ؟ پـس از ایـن سخن ایستادم و آن حضرت چند گامى دور شدند و به من التفاتى کردند وبـعد هم با اصحاب خود تشریف بردند تا از نظرم غایب شدند.من در آن حال از جدایى ایشان تأسف خوردم و ساعتى متحیر ماندم و بر زمین نشستم .بعد از آن به حرم عسکریین (ع) مراجعت نمودم .
خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون دیدند.گفتند: چه اتفاقى افتاده است ؟ آیا کسى با تو جنگ و نزاعى کرده است ؟ گفتم : نه ، آیا آن سوارهایى که بر حصار بودند شناختید؟ گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند.گفتم : نه ، بلکه یکى از آنها امام عصر (ع ) بود.
گفتند: آن پیرمرد یا کسى که فرجیه به تن داشت امام عصر (ع) بود؟ گفتم : آن که فرجیه به تن داشت .
گفتند: جراحت خود را به او نشان داده اى ؟ گـفـتـم : آن بزرگوار به دست مبارکش آن را گرفت و فشار داد, به طورى که به درد آمد وپاى خـود را بـیـرون آوردم کـه آن محل را به ایشان نشان دهم ، دیدم از دمل و جراحت اثرى نیست .از کثرت تعجب و حیرت ، شک کردم که دمل در کدام پاى من بود . پاى دیگرم را نیز بیرون آوردم ، باز هم اثرى نبود.
چـون مـردم ایـن مـطلب را مشاهده کردند ، به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه کردند و جـهـت تبرک بردند و به طورى ازدحام کردند که نزدیک بود پایمال شوم .
(برکات حضرت ولی عصر (عج) خلاصه العبقری الحسان ، نویسنده : علی اکبر نهاوندی)
دعای آخر :
هرکسی می تونه عاجزانه خواهش می کنم برام دعا کنه...
بچه ها! دعا کنید برام.... یه مشکلاتی پیش اومده دعا کنید به خیر و خوبی بگذره:((((((
همین!
پذیرایی :
داستان هایی از تشرفات
نوشته شده توسط من! | دوشنبه 90/5/17ساعت 8:27 عصر
نظر