گرچه شاید انتقادات خاص خودش را داشته باشد، اما جزو معدود سریال هایی بود که از دیدنش لذت می بردم. از همان قسمت های اول تا آخر سریال. نه تجملات در آن به رخ بیننده کشیده می شد و نه اعتقادات به تصویر کشیده شده اش با امثال ما فرق داشت. به اضافه ی اینکه واقعا ریزه کاری های دهه 60 را به خوبی به تصویر کشیده بود. مثل دیوار نوشته های زمان جنگ و آهنگ سریال اوشین و سرودهای قدیمی مربوط به آن دوره و خودکار بیک و ...
از زیبایی های این سریال به تصویر کشیدن "غم از دست دادن جوان هایی بود که در روزگاری امید و آبروی خانواده هاشون بودن و رفتن برای موندن این آب و خاک."
و این دیالوگ از جمله های تاثیر گذار و یا ماندگار این سریال در ذهن من بود که در قسمت یکی مانده به آخر توسط شخصیت "جابر" و "اسد" رد و بدل شد:
اسد : پس مرضیه چی میشه؟ آبجیم گناه داره...
جابر : اونایی که با احمد و علی رفتن خیلیاشون زن و بچه دارن. خیلی هاشونم عاشق زن و زندگیشونن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت:
با دیدن داستان عاشقی جابر و مرضیه که ختم به شهادت جابر شد یاد یکی از معلم های دبیرستانمون افتادم که دقیقا همین داستان سرنوشت زندگیش بود. سال سوم که قرار بود جنوب برویم، از ما خواست تا اروند برایش دعا کنیم. قضیه رو که جویا شدیم ادامه داد: نامزد من اروند شهید شد.
پرسیدیم عقد بودید؟ گفت: نه به خواستگاری ام آمده بود.
معلم ما هم، بعد از شهادت نامزدش، هیچ وقت ازدواج نکرد . و از این قصه ها در دهه شصت فراوان اتفاق افتاد... مثل زندگی شهید ناصر کاظمی که خاطرات همسرش چند سال پیش در یکی از سری کتابهای "نیمه پنهان ماه" به چاپ رسید و کل زندگی آنها فقط 6 ماه بود...