سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا رو شکر

این مدت به علاوه ی اینکه حس خواب آلودگی دارم، به شدت هم سرما خوردم که این به کسلی و بی حالی من کمک کرده. جوری که دوست دارم زودتر این روزها تموم بشه البته به خوشی و خوبی و من باز، همون آدم پر انرژی سابق بشم... راحت و بی دغدغه جسمی بتونم آشپزی های جورواجور بکنم  ... دکور خونه عوض کنم... و .... خییییییییلی دلم برای این کار ها تنگ شده...Sigh گرچه بعیده بتونم مثل قبل به انجام این کارها بپردازم حداقل برای مدت موقتی...

اون قضیه ی خاصی که اینجا نوشته بودم براش دعا کنید، الحمدالله با لطف و مهربانی خدای مهربون و دعای دوستان برطرف شد . و از این بابت به شدت خدا رو شکر می کنم...
البته یه جریانات دیگه ای بعد از اون به وجود آمده که اونها هم به نوبه ی خودشون محتاج دعای دوستان هستن... مثل یه مسئله جسمی خاصی که باعث شده تحت مراقبت مهم تغذیه ای و فعالیتی باشم و ممکنه در صورت مراقبت نکردن عوارض خطرناکی برام داشته باشه و همچنین مسائل اقتصادی خانواده  کوچیکمون که این روزها داریم باهاش دست و پنجه نرم می کنیم... بهرحال همچنان از دعاهای خوبتون ما رو محروم نکنید...

همینجا از زحمات بی دریغ همسر مهربونم که این روزها رو به سختی داره می گذرونه و با وجود مشغله های مختلف کاری و فکری و ... ، تلاش می کنه نهایت کمک رو در حق من انجام بده، ممنونم... Heart Smile

بعضی وقت ها، کلی برنامه ریزی می کنی که بعضی کارها رو انجام بدی، کلی هم همه چیز را هماهنگ می کنی،همه را به خط می کنی و... اما لحظه آخر اتفاقی می افتد که همه ی برنامه ها و نقشه هایت را خراب می کند... بعضی وقت ها، شانس هم چیز خوبی است...


برچسب‌ها: همسرانهخانوادگی

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

حلیمِ افطار

یکی از شبهای قشنگ ماهِ رَمِضان تصمیم گرفتیم با همسر بریم یادمان شُهدا و افطار رو اونجا باشیم. قرار شد تو راه آش بگیریم و ببریم اونجا افطار کنیم.
تو راه که بودیم یادم افتاد کاسه و قاشق برنداشتیم. گفتیم خب اشکال نداره تو ظرف آش، با هم میخوریم و قاشق یه بار مصرف می گیریم.
سر راه هرچی گشتیم آش پیدا نشد و مجبور شدیم حلیم بگیریم.
حلیم رو که گرفتیم و به راهمون ادامه دادیم ، وسط راه یادمون افتاد شکر هم نداریم!!!
هیچی دیگه! داشتیم یه حلیم می بردیم برای افطار که نه کاسه و قاشقشو داشتیم و نه شکرشو!
هرچی همسر می گفت: حلیم بدون شِکر هم خوشمزه است ، من فقط و فقط حلیم رو می خواستم با شِکر بخورم.
بالاخره رسیدیم یادمان شهدا و نماز رو به جماعت زیادی در حدود 40-50 نفری، اقامه کردیم.
نماز که تموم شد دیدم همسر غیبش زد و بعد از مدتی با یه کاسه آش برگشت. چندتا کاسه خالی و قاشق یه بار مصرف هم تو دستش بود.
گفتم: اینا رو از کجا آوردی؟  گفت: اونجا  آش نذری می دادن، ازشون کاسه اضافه هم گرفتم.
کلی خوشحال شدم Heart Smileکه همسری اینقدر به فکر دل من بوده که بره دنبال رفاهیات افطاری!
بعد که اومدیم حلیم رو بخوریم دیدیم مغازه داره تو حلیم شکر هم ریخته بوده و حلیممون شیرین بود!

خیلی خوشحال شدم که باز هم مثل همیشه، سر سفره شهدا خوشحال و راضی بودیم و همه چیز خود به خود مهیا شده بود. 

به قول آفتابگردون : "به جای دیدن بدی ها و دشواریهای زندگی، باید این نکات ریز قشنگ رو ببینیم و به جای بزرگ کردن مشکلات، این خوشی ها رو (هر چند کوچیک)‌برای خودمون بزرررررررررررررررگ کنیم تا زندگیمون شیرین تر شه ان شا الله..."


برچسب‌ها: همسرانهخانوادگیخوردنی نوشت

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات
   1   2   3   4   5   >>   >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز