اما خوب بود. از ساعت ? صبح رفتیم تا ? بعد از ظهر که برگشتیم. آنجا هم نشستیم و برنج رو آتش درست کردیم و جوجه ای که خودشان درست کرده بودند ما خانم ها به سیخ زدیم و آقایون کباب کردند.
کلی هم سر قبله بحث کردیم چون در اخبار گفته بود: دیروز ساعت ??:?? دقیقه می شود قبله دقیق را تعیین کرد. نماز خواندیم و بعد ناهار خوردیم.
تخمه و بلال و هندوانه هم اضافه کنید.ناهار خوشمزه ای شده بود...
اما دیروز چند تا خوبی داشت:
اول اینکه بالاخره بعد از مدتها رفتیم یه گردش خوب که ناراحتی توش نبود. با دوستامون هم کلی گفتیم و خندیدیم. از سیاست ، بچه داری ، زندگی ، کار و... دوم اینکه دیدم فقط من نیستم که از بعضی حرفهای همسرم ناراحت می شوم. بقیه هم کمابیش اینجورین. سوم اینکه همه ی جمع دیروز و کلا دوستانمون آدمهای مذهبی و چادری هستند. برای همین معذب نیستیم تو ارتباط داشتن باهاشون. بعضی از فامیل های ما هستند که چادری اند اما مدام دوست دارند به یک بهانه ای چادرشون را دربیاورند. حالا این هم مسئله ای نیست. اما مدام دوست دارند خودشان را جلوی نامحرم * و محرم مطرح کنند. من پیش این جور آدم ها واقعا راحت نیستم و حس بدی نسبت بهشون دارم.
چهارم اینکه بالاخره ? تا از دوستانمون حاضر شدند که با هم برویم گردش. چون متاسفانه در بین بچه های مذهبی خیلیییییی شایع هست که اهل ارتباطات جمعی دوستانه نیستند و شاید بگم اجتماعی نیستند. متاسفانه!!! دیروز هم با یکی از همین دوستان حرف می زدیم در این باره که هرچه جمع های غیر دینی جاذبند، جمع های دینی متاسفانه اجتماع گریزند!!!! و این بسی جای تاسفه! این خیلی شایعه که پسرها و دخترهای مذهبی وقتی ازدواج می کنند دیگر می روند و پیدایشان هم نمی شود!!! حتی بعضی ها در حد یک تلفن هم دوستانشان را نمی شناسند چه برسد به ارتباط و مهمانی و سفر و... .
دیروز که آمدیم خانه؛ یک فیلمی داشت از تلویزیون پخش میشد درباره عراق پس از اشغال. من به شدت حالم بد شد از شکنجه های آمریکایی ها و شروع کردم به گریه کردن. برای همین همسر زد یک شبکه دیگر که دکتر ازغدی داشت درباره خانواده حرف می زد و حرفهای زیبایی بود. نشستیم آن را گوش دادیم و با هم مهربان شدیم ... اما ? ساعت بعد سر سایت گوگل با هم بحثمون شد و با هم حرف نمی زدیم تا ? ساعت بعدش که آخر سریال در چشم باد من شروع کردم به گریه کردن.این سریال را زیاد ندیدم. دیشب هم اتفاقی دیدم که با صحنه ی آن مجروحی که به عکس دختر بچه اش نگاه می کرد و آب می خواست، بغض و در آخر سریال گریه کردم...
تو گریه های من دوباره با همسر دوست شدیم و از آشی که از مادرم اینها گرفته بودم را خوردیم و شروع کردیم به حرف زدن. اما خیلی کم ، چون خیلی خسته بودیم رفتیم خوابیدیم.
?????????????????????????????
بعد التحریر:
?-بروید داخل این لینک و خلیج فارس را امضا کنید! گوگل دوباره نظر سنجی گذاشته است!
? - خاطره ای که بغض را در گلویم فشرد!! (سیاسی)
برچسبها: دوستان