یکی از شبهای قشنگ ماهِ رَمِضان تصمیم گرفتیم با همسر بریم یادمان شُهدا و افطار رو اونجا باشیم. قرار شد تو راه آش بگیریم و ببریم اونجا افطار کنیم.
تو راه که بودیم یادم افتاد کاسه و قاشق برنداشتیم. گفتیم خب اشکال نداره تو ظرف آش، با هم میخوریم و قاشق یه بار مصرف می گیریم.
سر راه هرچی گشتیم آش پیدا نشد و مجبور شدیم حلیم بگیریم.
حلیم رو که گرفتیم و به راهمون ادامه دادیم ، وسط راه یادمون افتاد شکر هم نداریم!!!
هیچی دیگه! داشتیم یه حلیم می بردیم برای افطار که نه کاسه و قاشقشو داشتیم و نه شکرشو!
هرچی همسر می گفت: حلیم بدون شِکر هم خوشمزه است ، من فقط و فقط حلیم رو می خواستم با شِکر بخورم.
بالاخره رسیدیم یادمان شهدا و نماز رو به جماعت زیادی در حدود 40-50 نفری، اقامه کردیم.
نماز که تموم شد دیدم همسر غیبش زد و بعد از مدتی با یه کاسه آش برگشت. چندتا کاسه خالی و قاشق یه بار مصرف هم تو دستش بود.
گفتم: اینا رو از کجا آوردی؟ گفت: اونجا آش نذری می دادن، ازشون کاسه اضافه هم گرفتم.
کلی خوشحال شدم که همسری اینقدر به فکر دل من بوده که بره دنبال رفاهیات افطاری!
بعد که اومدیم حلیم رو بخوریم دیدیم مغازه داره تو حلیم شکر هم ریخته بوده و حلیممون شیرین بود!
خیلی خوشحال شدم که باز هم مثل همیشه، سر سفره شهدا خوشحال و راضی بودیم و همه چیز خود به خود مهیا شده بود.
به قول آفتابگردون : "به جای دیدن بدی ها و دشواریهای زندگی، باید این نکات ریز قشنگ رو ببینیم و به جای بزرگ کردن مشکلات، این خوشی ها رو (هر چند کوچیک)برای خودمون بزرررررررررررررررگ کنیم تا زندگیمون شیرین تر شه ان شا الله..."
برچسبها: همسرانهخانوادگیخوردنی نوشت