نمی دونم چه دردی هست این "مطرح کردن خود" !!
مهم نیست به چه نوع شیوه و حالت و زبانی باشه، مهم اینه که طرف بین دیگران خودش رو یه سر و گردن ببره بالاتر و به قول معروف خودش رو مطرح کنه!
به خدا آدم خسته میشه از این همه خود برتر بینی مردم! حالا با هرچیزی هم که باشه باید خودشون رو مطرح کنن، شد با شغل همسرشون، نشد با شغل پدرشون، نشد با درآمدشون، نشد با لباسشون، نشد با خارج رفتنشون حتی شده 1 هفته هم رفته باشن، نشد با مدرکشون، نشد با دوست هاشون، نشد با....
انگار فقط همین اینا هستن که ارشد قبول شدن، فقط اینا هستن که پدرشون یا همسرشون از معروفیت برخورداره (اونم در حد خیلی جزئی!! حالا اگر همسر وزیری بودن باز یه چیزی) ، انگار فقط اینا هستن که پاشون رو از مرز ایران اون طرف تر گذاشتن، فقط اینا هستن که زبان بلد هستن و بقیه هیچ کس از هیچی سر در نمیاره و.... انگار فقط اینا هستن که می تونن نقاشی کنن با رنگ روغن یا طراحی کنن. هیچ کس از طراحی سر در نمیاره!... انگار فقط اینا هستن که ازدواج کردن!!! واقعا بعضی دختر ها به خاطر ازدواج کردنشون به دیگران فخر می فروشن!!! کاری که از اون متنـــــــــفرم!!! به همین دلیل نمی پسندم پیش دیگران از همسرم حرف بزنم خصوصا بین دختران مجرد.
اگه یه کم دقت کنید به اینجور آدم ها، از نوع رفتار ها و نگاه ها و حرف زدنشون کاملا میشه فهمید یه جورایی می خوان بگن: "به من توجه کن!! من خیلی ام!!! من برای خودم کسی هستم! "
شاید این ، تنها علائم این بیماری ناشناخته باشه!
چند روز پیش سر کلاس معلم نیمه غرب زده مان پرسید: کی خارج رفته؟ من چیزی نگفتم اما 5-6 نفری گفتن رفتن و شروع کردن با آب و تاب از کشور مورد نظر تعریف کردن. که فلان جوری هست و فلان جوری نیست و ... بعد معلم از یکی شون پرسید: چند وقت پیش رفتید و چه مدت اونجا بودید؟ طرف هم گفت: من 4-5 سالم بود که رفتیم و فقط 2 ماه اونجا بودیم!! من دیگه سقف رو نگاه کردم و یه آهی کشیدم بس که با اعتماد به نفس حرف میزد جوری که همه فکر می کردن همین 2 ماه پیش اونجا بوده و چندین سالی هم زندگی کرده اونجا. یا کس دیگه ای که از همسرش تعریف می کنه که باید گوش هات رو بگیری و از کلاس بری بیرون. جوری که هرکی ندونه میگه شوهرش اگر رئیس جمهور نباشه حتما وزیر هست! یا کس دیگه ای که به خاطر شغل همسرش 5-6 ماه توی یه کشور زندگی کردن و دیگه باید جمعش کرد. هر دفعه بحث هرچیزی که میشه بحث رو می کشونه به اون سمت که از زندگی 6 ماهه شون در اون کشور تعریف کنه و یه جوری انگلیسی حرف میزنه (غلط البته!!! )که انگار از وقتی به دنیا اومده فارسی بهش یاد ندادن! اون هم فارسی... زبانی که هرچی ازش تعریف کنی کم گفتی بس که زیبا و شیرینه!
از این جور افراد کم ندیدم تو در و همسایه و دانشگاه و مدرسه و فامیل و .... . دیدم کسی که به خاطر مسوولیت داشتن پدرش تو مملکت، چه طور سنگین و سرد با دیگران رفتار می کرد، یا کسی که به دلیل زیبایی چهره اش دیگران رو تحویل نمی گرفت، یا کسی که چون با فلان شخص مهم دوست بود، مدام از اون آدم تعریف می کرد که ما چه قدر باهاش رفیقیم و ....
این مدت مدام داشتم به این قضیه فکر می کردم که خدا رو شکر ، با همه ی نعماتی که خدا بهم ارزانی داشته ،این نعمت رو هم داده که اینقدر آلوده به این بیماری نشده ام! خدا رو شکر که انقدر عاشق کشورم هستم که خارج رفتن رو امتیازی ندونم. حتی چندین سال پیش که پدرم قرار بود برای همیشه به کشوری اروپایی منتقل بشه، یادم هست که یه شب تا صبح چه طور در خونه ی خدا زاااااااااارررررررر می زدم و گریه که این کار پدرم جور نشه و ما از ایران نریم! و یادم هست که چه قدر التماس کردم به پدر و مادرم که ایران بمونیم، خدا رو شکر.... خدا رو شکر که مدرک برای من هیچ اهمیتی نداره. و همچنین محل تحصیل که دوران راهنمایی ام به پدرم انقدر اصرار کردم که منو از مدرسه غیر انتفاعی گرونی که ثبت نام کرده بود ببرن به مدرسه معمولی قدیمی ام....
خدا رو شکر که ازدواج کردن، شغل همسر، معروفیت یا عدم معروفیت همسر یا پدر یا مادر، مدرکشون، توانایی هایم، زیبایی، درآمد و.... همه و همه اصلااااااا برام مهم نیست! نه اینکه مهم نیست. آدم باید در جهت پیشرفت تلاش کنه، اما اینها برام امتیازی محسوب نمیشه که بخوام با کسی در این قضیه حرفی بزنم!
واقعا خدا رو شکر... و انشاالله تا آخر عمر همینجور باقی .. ..... نه!!! خیلی بهتر از این بشم!
فقط نمی دونم در این مقایسه، شهدایی که در پی گمنامی بودند چه مقام با عظمتی دارند؟!! ....
نمی دونم افرادی که به این بیماری آلوده اند، اصلا می تونن بفهمن چرا یک شهید قبل از شهادت، پلاکش رو در میاره و می اندازه زمین و می ره؟؟ می تونن درک کنن اینکار رو می کنه تا بعد از شهادت شناسایی نشه؟؟ که "هوس شهرت بعد از شهادت" رو هم از سرش بندازه بیرون!!!!! که به خودش ثابت کنه به خاطر به به و چه چه در و همسایه و فامیل نمیره شهید بشه!!! که تا همیشه گمنام باقی بمونه....
نمی دونم بیماران به این درد زجر آور ، خاطره ی زیر رو می تونن هضم کنن؟؟...
وقتی می خواست برود جبهه ، با لباس معمولی از خانه می رفت بیرون.
می گفت "جلوی همسایه ها خودنمایی میشه."
توی راه، پیاده رویی جایی بین درخت ها، لباس های جبهه اش را می پوشید.
برچسبها: خانوادگیشخصیدوستانباور هاخاطرات مدرسه