ساعت 4 نشده بود که بیدار شدم. خوابم پرید، گرچه هنوز خستگی در بدنم اتراق کرده بود. خواب بدی هم ندیده بودم،سریع بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بدون حتی یک ثانیه فکر در همان تاریکی نیمه شب، لیوان را از آب پرکرده و یک سره نوشیدم. برطرف نشد. دوباره پر کرده و دوباره نوشیدم. از شدت عطشی که بیدارم کرده بود.
بعد از آن سر جایم آرام گرفتم. اما خوابم پریده بود. دیگر چشمانم بسته نشد. کمی نگران امروز و امشبمان بودم....
امشب فهمیدم ، نگرانی ام حق داشت فکرم را مشوش کند. حالمان که گرفته شد ، با خستگی تمام، به خانه برگشتیم. اما هنوز ، ته مانده ی آبی که 4 صبح با عطش خورده بودم، روی اوپن آشپزخانه بود...
برداشتم و تا آخر سرش کشیدم!
پی نوشت: الان ساعت 02:57 دقیقه نیمه شب جمعه است! از خواب خیلی وحشتناکی که می دیدم پریدم! بدنم همچنان داغه و ترس همچنان وجودم رو گرفته... قلبم تند میزنه...