قبل از انتخابات:
در مترو نشسته بودیم. با دوست هایم. از بهشت زهرا بر می گشتیم. رفته بودیم پیش شهدا چون دلمان خیلی گرفته بود.خیلی شکسته بود. رفته بودیم تا اشکی بریزیم و سبک شویم. از شهدا کمک بخواهیم و قرار بگذاریم که وعده ی ما و شما روز قبل از رای گیری پنج شنبه ?? خرداد.رفته بودیم تا کمک کنند کم نیاوریم.
یک خانم دستفروشی آنجا در مترو داشت جنس می فروخت.به من نگاه کرد که مچ بند هم داشتم. گفت: طرفدار احمدی نژاد هستی؟
منم که دیدم یک سری از خانم ها منتظر جوابم بودند گفتم: من طرفدار انقلابم و ولایت فقیه. هرکی بیشتر طرفدار انقلاب باشه ، من طرفدار اونم! و ادامه دادم: مچ بندم پرچم ایرانه! چیز خاصی نیست!
|
همایش مصلی را شرکت کرده بودیم. فشار جمعیت اجازه نداد که احمدی نژاد وارد مصلی شود. اما بیشتر حمایت کننده هایش مثل آقای رضازاده ، ده نمکی ، مادر شهید شیرودی و ... آمدند پشت تریبون حمایت کردند. ادامه مراسم مداحی بود و سینه زنی. شاید حدود ? ساعت سینه زنی کردیم و حاج سعید یاد امام و شهدا خواند و ما پرچم ایران را بالای سرمان عبور می دادیم. بعد از اینها هم مراسم تمام شد و رفتیم.
چند روز بعد در خانه ی یکی از فامیل بودیم. طبق معمول بحث سیاسی به پا بود. همسرم که فیلم همایش های طرفداران موسوی را میدید، گفت: چه طور می گن ما خط امام هستیم و بسیج ارزش است و سبز سادات را می پیچند به خودشون وقتی انقدر دارن در همایش هایشان می رقصند و انواع و اقسام آرایش ها را می کنند و... آخه بالاخره خط امام با اسلام فرقی نمی کنه!!
آن فامیل مذکور گفت: همه ی همایش ها همینطور است. مثلا فکر کردی همایش احمدی نژاد نمی رقصند؟ بعد با حالت مسخره ای ادامه داد: حتما اونها حسین حسین می کنند!
همسر و من : آره!!! مگه عیبی داره؟ آن فامیل: برو بابا! یعنی اونها حسین حسین می کنن؟؟!
همسر: بله! سینه زنی و حسین حسین می کنند.
و من با خود فکر کردم کاش همه ی همایش های این طرف را هم می دید که انقدر راحت قضاوت نکند. ما واقعا حسین حسین می کردیم و سینه زنی!
|
بعد از انتخابات:
شب رای گیری تا صبح خوابم نمی برد. مثل دور نهم. استرس داشتم. صلوات می فرستادم. دعا می کردم. از امام زمان کمک می گرفتم.روز رای گیری با آرامش رفتیم و رای دادیم. روز آرامی بود.
آنشب شمارش آرا را پیگیری می کردم. شنبه صبح که شد دیدم کار تمام شده است. رای ها شمارش شده و به جز چند جای کوچک که در حال جمع بستن اند آمار در آمده است. دروغ چرا! خوشحال شدم. سجده شکر کردم و با دوستانی که قرار گذاشته بودیم، رفتیم بهشت زهرا.
شنیده بودم که قرار است بعد از انتخابات شلوغ شود. شنیده بودم که می گفتند: اگر فلانی رای بیاورد تقلب شده است. اما نمی دانستم انقدر آتشش داغ باشد.
و شد آنچه نباید می شد. شنبه روز وقتی صحنه ها را از تلویزیون می دیدم تمام تنم می لرزید. گریه می کردم. فهمیدم رهبرم به ملت ایران راست می گفت که: نگذارید طعم شیرینی این پیروزی را عده ای به کام شما تلخ کنند.
و تلخ شد. روزهای بعد از انتخابات روزهای تلخی بود. هفته ی بعد از آن روزهای تلخی بود. ?? تیر ، مرداد ، ?? آبان روزهای تلخی بودند که تهران صحنه های جنگ شهری را به خود می دید که عده ای بی گناه کشته شدند ، که کسانی (کسان ، بسیجیان را هم شامل می شود)مورد تجاوز و آزار قرار گرفتند ، که....
?? آذر که عکس امام خمینی و رهبر مظلومم را پاره کردند و آتش زدند روز تلخی بود.
روز عاشورا که خودم میدان انقلاب بودم و رفتم به سمت ولیعصر. صحنه های تلخی دیدم از جراحات پلیس هایی که روی زمین در پارک دانشجو خوابیده بودند وقتی بالای سرشان ایستاده بودم. و وقتی همسر را گم کردم و ترسی که مرا وسط آن درگیری فرا گرفت. و ترسی که آن روز تحمل کردم وقتی که عصر عاشورا به سمت مترو شریف می رفتم و قرار بود خود را به تعزیه مان که در ستارخان بود برسانم برای اجرا. و فیلمی که از آن روز دیدم (برهنه کردن یک بسیجی در روز عاشورا) که چه قدر کتکش می زدند و زده بودند و ...
آری تلخی اش را بالاخره عده ای به کامم چشاندند!
تلخ بود.اینکه تمام سال ?? ماه خرداد تمام نمی شد تلخ بود. وحشی گری بعضی از آدم هایی که نام "آدم" برایشان زیادی است تلخ بود. عقده گشایی های عده ای نگهبان و مامور و... در زندان کهریزک بر سر زندانیان سیاسی تلخ بود که آبروی انقلاب را هم بردند با این کارها. شهید شدن ?? بسیجی گمنام که کسی اسمی ازشان نمی برد که اکثرا در اثر حملات وحشیانه به علت داشتن ریش یا چفیه و در اثر کتک و ضربه به شهادت رسیدند تلخ بود.....
اما توانستم جبرانش کنم. توانستم شیرینی دیگری را برای انقلاب رقم بزنم. آری! ?دی! ? دی روز شیرنی بود که در میان خاطرات تلخ سال ?? در ذهنم به یادگار ثبت شده است. و رهبرم از من تشکر کرد.
سال ?? یک بار دیگر به چشمان غفلت زده ی من که سالهای جنگ تحمیلی و انقلاب را از یاد برده است؛ فهماند که هنوز هم نباید رهبرم را در این کوران سیاسی تنها بگذارم. فهماند که به قول آقا مرتضی آوینی : " شاید جنگ خاتمه یافته باشد، اما مبارزه پایان نخواهد یافت . و زنهار! این غفلتی که من و تو را در خود گرفته است طلمات قیامت است"
و من تا آخر خط هم ایستاده ام.
|
پی نوشت ها:
? دیشب مستند "قتل ندا آقا سلطان" را دیدم. انصافا از نظر مستند تلویزیونی حرفه ای ساخته شده بود. اما متاسفانه باز این صدا و سیما ی... آن را هم زمان با مستند مهاجرانی پخش کرد و من دومی را نصفه دیدم.
کاش این مستند ها را دقیقا پارسال پخش می کردند. یا حتی ? سال یا ? سال پیش! صدا و سیمای ما هم انگار کم کم دارد از خواب بر می خیزد و دستی به آرشیو خاک خورده ی ?? ساله اش می کشد!
?در این پست صرفا خاطرات خودم را نوشتم. به نظر من انتخابات تمام شده است و الان مهم نیست که کی به چه کسی رای داده است. به قول آقا همه پیش خدای متعال ماجورند انشالله. و من هم معتقدم به این و اینکه همه نزد من محترمند با هر عقیده سیاسی ای البته به جز کسانی که مخالف انقلاب و امام خمینی اند! اینکه خاطرات پارسالم اشاره به کاندیدای خاصی دارد دلیل بر تبلیغ وی نیست. من هم آن روزها و هم الان به ایشان انتقاداتی دارم ولی فکر می کنم بهترین گزینه بود برای رای دادنم!
? پارسال به اکثر طرفداران موسوی با احترام می نگریستم و باهاشون اگر خودشان دوست داشتند بحث میکردیم. الان هم می دانم خیلی هایی که به او رای داده بودند از رای شان برگشته اند چون به نیتی به او رای دادند که نخست وزیر امام بود، اما الان فهمیدند که اتفاقا اصلا "امام" از خط و تفکر او پیدا نیست!
و من هم! مسلما الان از او متنفرم و کروبی را هم نادانی بیش نمی دانم!
? دیروز که پارچ آب افتاد و شکست، در حال جمع کردن خورده شیشه هایش یک شیشه بسیار ریز رفت توی انگشتم. هنوز هم آنجاست. یک چیز بسیار آرام هم که به دستم بخورد درد می گیرد.
از دکتری پرسیدیم. گفت که کاری به کارش نداشته باشید خودش بیرون میاد. اما خیلی درد می کنه و برام قابل تحمل نیست. نمی دونم صبر کنم که خودش در بیاد یا برم اورژانس تا برام درش بیارن!
حادثه ای در راه است!! دشمن واقعی
قبل از انتخابات:
پر بود از پیامک های انتخاباتی... آنلاین با بعضی ها به بحث می نشستیم. هرشب هم مناظره کاندیداها از تلویزیون پخش بود که دیگر در آن ساعت پرنده پر نمی زد در خیابان ها.
تمام برنامه ها، کلیپ های تبلیغاتی و مصاحبه ی ? نفرشان را دنبال می کردم.
فعالیت هم که بله! با دوستان می رفتیم. ستاد نیمچه فعالیتی می کردم. در گرافیک نشریه. کارهای اینترنتی هم انجام می دادم.
ایمیل هم که الا ماشاالله فوروارد می کردیم. همایش و تریبون آزاد و تجمع هم خوراک هر هفته مان بود. خصوصا در دانشگاه مادر (دانشگاه محل تحصیلم در لیسانس). چقدر شعار دادیم بماند.
چقدر در این همایش ها خوش گذشت بماند.
در تریبون های آزاد که جنگ تمام عیار بود. مثلا طرف مقابل ما یک دفعه و هماهنگ روی پا می ایستادند تا برنامه مختل شود. من و دوستهایم هم می رفتیم روی صندلی ها و می ایستادیم. بعضی کارهایی که می کردیم واقعا هرکسی جلوی مان بود کم می آورد و ما خنده مان می گرفت از کارهایمان.
با دوستانم میتینگ های انتخاباتی شرکت می کردیم... خلاصه آنکه تمام کیف آن روز ها را با همه ی شور و حالی که داشت بردیم!
چقدر زیارت عاشورای دسته جمعی خواندیم. چقدر نذر کردیم. چقدر....
امید اما از چهره هایمان پدیدار بود. همان امیدی که در انتخابات دوره ? و ? و ? در چشممان موج می زد. هیچ وقت فعالیت هایم را در دور دوم آقای خاتمی یادم نمی رود. آن روزها به ناچار آقای توکلی را گزینه بهتر می دانستیم.
و چقدر حرص خوردیم. حرص خوردیم از پروژه "احمدی نژاد هراسی" که دستور کار مشترک همه ی نامزد های انتخاباتی بود. چقدر شرمنده شدیم از آن نامه های سرگشاده بعضی ها به رهبر مظلوممان. که مفهومش این بود: "علی! بگو مالک برگردد و گرنه..."
چقدر امیدوار شدیم وقتی شنیدیم که آیت الله مظاهری گفته بود: اگر موشک باران سیاسی هم شدید، مقاومت کنید، فردای انتخابات شما قوم از جهاد برگشته اید.
از راهمان مطمئن شدیم وقتی شنیدیم آغاجری گفته است: در دولت خاتمی یک پایه از ولایت فقیه را منهدم کردیم، اگر موسوی انتخاب شود همه ی پایه های آن را فرو خواهیم ریخت. یا وقتی شنیدیم که رهبری در شهریور ?? فرموده بود: دولت نهم به این علت هدف حملات بی وقفه قرار دارد که گفتمان آن، گفتمان امام و انقلاب است. و ما به گفتمان امام و انقلاب عشق می ورزیدیم! یا وقتی که هر ? کاندیدا می آمدند در مناظراتشان می گفتند ایران در عرصه بین المللی ذلیل شده است و با آمار و ارقام دروغ خودت اینها را به خورد ملت می دادند و ?? خرداد رهبرم آمد و فرمود: من قبول ندارم که یک عده ای ادعا می کنند که ملت ایران خوار و ذلیل شده است. یا وقتی بهزاد نبوی گفته بود: تلاش کنید که شکست احمدی نژاد ، شکست رهبری است. و یا توصیه هایی که حاج آقای صدیقی می کرد بهمان و...
پیامکی طنزی که آن روزها به دستم رسیده بود:
یک قرن بعد! معلم: پسرجان! چه کسی سلسله اکبر شاهیان را در ایران منقرض کرد؟
دانش آموز: آهنگر زاده سمنانی ، شهید دکتر احمدی نژاد.
بعد از انتخابات:
ما اهل کوفه نیستیم، "علی" تنها بماند! همین.
پیوند ها:
پدر شهید سجاد سبز علی پور... کلیپ : باید ایستادگی کرد
جنگ "جمهوری اسلامی" با "انقلاب اسلامی" نجوایی با شهید
برچسبها: باور ها