سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آقا مرتضی

برایم هم پدر بود، هم برادر، هم دوست، هم معلم، هم همراز ...
از سنین نوجوانی که شناخته بودمش، عاشقش شده بودم... افکار و اعتقاداتم رنگ و بوی مذهبی را به کمرنگی یدک می کشید، اما نمی دانم چرا "آقا مرتضی" برایم شخصیت منحصر به فردی بود.
درددل می کردم برایش، کمک می خواستم ازش، در زندگی ام، در درس هایم و...
اول دبیرستان با دوستان همکلاسی ام، سر اینکه پز بدهیم کی با چه شهیدی دوست است، انتخابش کرده بودم!
دوم دبیرستان برای یکی از درس های مان (آمادگی دفاعی) قرار بود کاری ارائه دهیم. نمره مثبت داشت! شبش نشستم و روزنامه دیواری بزرگی برای شهید آوینی درست کردم. ... در اینکه آن شب بر من چه گذشت و چه رویای صادقه ای نصیبم گشت، بماند... اما تنها دانش آموز کلاس بودم که کار ارائه داد و مورد تشویق ده دقیقه ای بچه ها قرار گرفتم!
روزنامه دیواری ام هم حدود 2 هفته ای روی برد کلاسمان ماند!
اما آن زمان هنوز درست نمیشناختمش!
سوم دبیرستان به خودش توسل کردم که بروم مناطق جنگی جنوب! خانواده ام سخت اجازه می دادند. به جز یک ماه گریه و زاری ام، توسلم هم به آقا مرتضی جای خودش را داشت!
اولین بار که پاهایم رمل های نرم و داغ فکه را لمس کرد، از شراب نابش سیراب شدم!
مست شدم...
حاضرم همه ی عمرم را بدهم و آن روز فکه را یک بار دیگر تجربه کنم...
از جنوب که برگشتم عوض شده بودم! نمیدانم کار خانم حضرت زهراس بود یا فرزند مهربانش...

خواب هایی که دیدم، رویاهایی که نصیبم گشت، اتفاقات نابی که برایم افتاد، همه و همه برایم حسش را در زندگی پررنگ می کرد...
دیگر در مدرسه نام من با نامش گره خورده بود... دوستانم هرجا یادی از او بود یا حرفی باخبرم می کردند... و صد البته تا آخر مدرسه هرجا اسمی از او بر دیوارها نقش می بست و طرحی رقم می خورد.... توفیق حضور من هم امضا شده بود...
زندگی زیبا و دلنشینی داشتم با نام و یادش ... بی آنکه لیاقتی داشته باشم...
در اینکه برای ورود به دانشگاه کمکم کرد شکی ندارم! ...
اما...
باید همین جا برایش بنویسم : بی وفا بوده ام...
بنویسم : آقا مرتضی! می دانم که هنوز بسویت می کشانی ام... گرچه من کجا و شما کجا!!! ... فرقمان از آسمان هفتم تا قعر زمین است...
.................................... . .. . . . . . . ....... .. ... .. .......   .. باز هم تنهایم نگذار....
ای شهید! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای! دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...

http://img.tebyan.net/big/1388/01/254207195141519577992281868446301832749.jpg

خاطره ای که هم رنگ مادرش را دارد هم خودش:
من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.

راوی:یوسفعلی میرشکاک
باقی خاطرات را اینجا بخوانید که بسیار جالب اند!


نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

وقت یا انرژی مثبت؟

اولین مهمان امسالمان خانم مهتاب به همراه همسر گرامیشان بودند. شب خوبی بود. گرچه غذا را با همسر اشتراکی درست کردیم و یه کم مصداق "آشپز که دو تا شد..." قرار گرفت:)
از مکه که برگشته بودند، برایمان سوغاتی آوردند. سوغاتی های خیلی قشنگ...

دوشنبه شب خانواده ی خودم مهمانمان بودند. که بیشتر به بهانه ی تولد گرد هم بودیم. غذاهای خوشمزه ی آن شب و کادوهایشان هم به یادگار ماند و خوش گذشت.
خواهرم هم زحمت کشید و برایم کیک درست کرده بود که طعمش به دلم چسبید.

چهارشنبه شب  2تا از دوستان قرآنی-دانشگاهی مان آمدند خانه مان عیددیدنی. خیلی خوب بود. یه پسربچه شیطون خوشگل هم داشتند که روی زمین بند نمیشد.
آخر سر هم دوست داشت برایمان یادگاری بگذارد، ماژیک سی دی برداشت و روی کف پوش زمینمان کلی نقاشی کرد. :))
پدرش ماژیک را از دستش گرفت و مادرش هم دعوایش کرد و اخمی کرد. اما قیافه ی معصوم بچه در لحظه ی دعوا دلم را برایش سوخت. گفتم: آخی! دعوایش نکنید! گناه دارد!
مشکلی هم نبود!
بعد از رفتنشان، با الکل قسمت اعظم نقاشی اش رفت!

پنجشنبه و جمعه نیز کلا با مهمانی دادن یا مهمانی رفتن گذشت.
پنجشنبه شب خانواده و فامیل همسر را دعوت کردیم خانه مان. که با راهنمایی های دوستان غذاهای خوبی نصیبشان گشت.
(چون گفته بودم به دوستان که خبر میدهم بگویم غذاهایی که درست کردم اینها بود : پلو مرغ با تزئینات، سیب زمینی و هویج و کدو پخته ای فیلسفوچه گفت و کشک بادمجان. همه شان هم به مذاق ها خوش آمد و خدا رو شکر خوب شد.)
ژله ی رنگین کمانی هم درست کردم که در ادامه ی مطلب عکسش را میگذارم...

جمعه نیز از بعد از ظهر با دوستان خوب قرآنی-دانشگاهی مان سرمان گرم بود . هم دیداری تازه شد و کلی با هم گفتیم و خندیدیم... هم خیلی انرژی مثبت و معنوی خوبی نصیبمان گشت.
ابتدا به خانه ی یکی از دوستان خوب همسر، که هم خودشان و هم همسرشان حافظ کل قرآن هستند رفتیم به مناسبت عیددیدنی که همزمان با ما 2 تا دیگر از دوستان جمع قرآنی مان هم آمده بودند و دیداری تازه کردیم. سپس با میزبان به عیددیدنی یکی دیگر از بچه های جمع رفتیم که خانه شان کمی خارج از شهر بود. بعد از نماز هم از خانه ی آنها به سمت خانه میرفتیم که میزبان شماره یک شام دعوتمان کرد منزلشان. خلاصه تا ساعت 12 شب منزل دوستمان بودیم و من کلی با همسرشان مشغول صحبت... البته فرزند شیرینشان هم هر از گاه به خنده مان می انداخت...

اما امروز که از خواب بیدار شدم کمی استرس گرفته ام! با اینکه روزهای خوبی بود با این مهمانی ها و انرژی معنوی خوبی به دست آوردیم اما وقت برای انجام خیلی کارها از دستمان رفت. ... نمی دانم وقت مان باید برکت دار تر شود یا مهمانی هایمان کمتر؟
با کم شدن مهمانی هایمان مخالفم چون اثر مثبتش را با چشم می بینم. اما کاش وقتمان برکت بیشتری پیدا کند.
روایت هایی هست برای برکت دار شدن وقت... یادتان هست تا راهنمایی ام کنید؟

دختر آمد!
حیف...
مادر می رود ..............


بقیه را اینجا ببینید

برچسب‌ها: خانوادگیمهمانی نوشت

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات
<      1   2   3   4   5   >>   >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز