امروز با منیره و زهرا ( دو تا از دوستان دوره راهنمایی ام که هنوز با آنها ارتباط دارم ) رفتیم عیادت خانم عربی مان. واقعا نشناختیمش... خیلی عوض شده بود.
اما خدا رو شکر خودمان را نباختیم که جلویش بزنیم زیر گریه. کلی تعریف کردیم از قدیم ها و جدید ها و ...
ناهار هم به زور ما را نگه داشت و ما هم ماندیم!!
چون پرستار داشت زحمتی برای خودش نبود. اتفاقا خانم ناظم مدرسه مان هم امروز آمد عیادت که ایشون را هم دیدیم.
خلاصه ?? صبح رفتیم. ساعت ? برگشتیم... بعد از ظهر خانم عربی مان حالش زیاد خوب نبود و رفت استراحت کند. ما هم برایش نامه نوشتیم عوض خداحافظی تا برویم که ، بیدار شد ...
داشتیم خداحافظی می کردیم که گویا حالش بد شد ... منیره می گفت تشنج گرفته بوده گویا... ما هم با معذرت خواهی خانه را ترک کردیم... امیدوارم الان حالش خوب باشد....
پی نوشت نوشته شده در ?? فروردین :
اینجا همه هر لحظه می پرسند : " حالت چه طور است؟ "
اما کسی یک بار از من نپرسید : " بالت ..."
***حالم خیلی گرفته است... امروز با خودم فکر می کردم قید همه چیز تو زندگیم را بزنم ، درسم را نیمه تمام رها کنم ، قید خانواده و دوستان را بزنم ، وبلاگم را حذف کنم ، کارهای زندگی ام را بیخیال شوم.... حیف که سال "همت مضاعف"است.... وگرنه خیلی چیزهای دیگر هم می گفتم... .. . .
می دانی چیه؟ خسته شدم....
به قول دکتر شریعتی: دنیا را نگه دارید!! می خواهم پیاده شوم!
دلم از دنیا شدید گرفته است ... حس می کنم توانش را ندارم دیگر. خدااااا.......... .. . .