جمعه روز!

دیروز با ? تا زوج جوان که از دوستانمان هستند رفتیم پیک نیک. رفتیم پارک سرخه حصار. خیلی خوش گذشت. گرچه بیشتر زحمتش به گردن یکی از این زوج ها بود و ما و یک زوج دیگر در واقع مهمان آنها بودیم.

اما خوب بود. از ساعت ? صبح رفتیم تا ? بعد از ظهر که برگشتیم. آنجا هم نشستیم و برنج رو آتش درست کردیم و جوجه ای که خودشان درست کرده بودند ما خانم ها به سیخ زدیم  و  آقایون کباب کردند.

 کلی هم سر قبله بحث کردیم چون در اخبار گفته بود: دیروز ساعت ??:?? دقیقه می شود قبله دقیق را تعیین کرد. نماز خواندیم و بعد ناهار خوردیم.

تخمه و بلال و هندوانه هم اضافه کنید.ناهار خوشمزه ای شده بود...

اما دیروز چند تا خوبی داشت:

اول اینکه بالاخره بعد از مدتها رفتیم یه گردش خوب که ناراحتی توش نبود. با دوستامون هم کلی گفتیم و خندیدیم. از سیاست ، بچه داری ، زندگی ، کار و... دوم اینکه دیدم فقط من نیستم که از بعضی حرفهای همسرم ناراحت می شوم. بقیه هم کمابیش اینجورین. سوم اینکه همه ی جمع دیروز و کلا دوستانمون آدمهای مذهبی و چادری هستند. Arabic VeilArabic VeilArabic Veilبرای همین معذب نیستیم تو ارتباط داشتن باهاشون. بعضی از فامیل های ما هستند که چادری اند اما مدام دوست دارند به یک بهانه ای چادرشون را دربیاورند. حالا این هم مسئله ای نیست. اما مدام دوست دارند خودشان را جلوی نامحرم * و محرم مطرح کنند. من پیش این جور آدم ها واقعا راحت نیستم و حس بدی نسبت بهشون دارم.

چهارم اینکه بالاخره ? تا از دوستانمون حاضر شدند که با هم برویم گردش. چون متاسفانه در بین بچه های مذهبی خیلیییییی شایع هست که اهل ارتباطات جمعی دوستانه نیستند و شاید بگم اجتماعی نیستند. متاسفانه!!! دیروز هم با یکی از همین دوستان حرف می زدیم در این باره که هرچه جمع های غیر دینی جاذبند، جمع های دینی متاسفانه اجتماع گریزند!!!! و این بسی جای تاسفه! این خیلی شایعه که پسرها و دخترهای مذهبی وقتی ازدواج می کنند دیگر می روند و پیدایشان هم نمی شود!!! حتی بعضی ها در حد یک تلفن هم دوستانشان را نمی شناسند چه برسد به ارتباط و مهمانی و سفر و... .

دیروز که آمدیم خانه؛ یک فیلمی داشت از تلویزیون پخش میشد درباره عراق پس از اشغال. من به شدت حالم بد شد از شکنجه های آمریکایی ها و شروع کردم به گریه کردن. برای همین همسر زد یک شبکه دیگر که دکتر ازغدی داشت درباره خانواده حرف می زد و حرفهای زیبایی بود. نشستیم آن را گوش دادیم و با هم مهربان شدیمGemini ... اما ? ساعت بعد سر سایت گوگل با هم بحثمون شد و با هم حرف نمی زدیم تا ? ساعت بعدش که آخر سریال در چشم باد من شروع کردم به گریه کردن.این سریال را زیاد ندیدم. دیشب هم اتفاقی دیدم که با صحنه ی آن مجروحی که به عکس دختر بچه اش نگاه می کرد و آب می خواست، بغض و در آخر سریال گریه کردم... 

تو گریه های من دوباره با همسر دوست شدیم و از آشی که از مادرم اینها گرفته بودم را خوردیم و شروع کردیم به حرف زدن. اما خیلی کم ، چون  خیلی خسته بودیم  رفتیم خوابیدیم.

?????????????????????????????

بعد التحریر:

?-بروید داخل این لینک و خلیج فارس را امضا کنید! گوگل دوباره نظر سنجی گذاشته است!

? - خاطره ای که بغض را در گلویم فشرد!! (سیاسی)


برچسب‌ها: دوستان

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

شاید او رابعه بود

او رابعه است، او که شبانه روزی هزار رکعت نماز می گزارد. روزها همه به روزه است و شب ها بیدار و سر به سجده. او رابعه است وقتی چراغ در خانه ندارد انگشتش را چراغی می کند و تا صبح دستش روشن است. او همان است که سجاده بر هوا می اندازد و به کوه که می رود، آهوان و نخجیران و گوران به او تقرب می جویند.حالا تو می خواهی به خواستگاری او بروی، به خواستگاری رابعه! هرگز، هرگز، تن نخواهد داد. که هزار سال او را گفتند چرا شوهر نکنی؟ گفت: سه چیز از شما بپرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم.

اول آن که در وقت مرگ، ایمان به سلامت خواهم برد، یا نه؟ دوم آن که در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند. نامه ام را به دست راست خواهند داد، یا نه؟ و سوم آن که در آن ساعت که جماعتی را از دست راست می برند و جماعتی را از دست چپ، مرا از کدام سو خواهند برد؟ گفتند: ما نمی دانیم. گفت:‌ اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد، چگونه پروای عروس شدن دارد!
اما او به خواستگاری رابعه رفت و رابعه گفت:‌ آری، آری، شوهر می کنم.
ـ اما، ای وای رابعه! چه می کنی؟ زهد و ریاضت چه می شود؟ گوشه گیری هزار ساله ات؟ دامنت به زندگی می گیرد و آلوده می شوی.
رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می جستم در کنج در خلوت تا این که دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.
ـ رابعه! اما آیا تو نبودی که می گفتی: دل آدمی جای دو معشوق نیست! خدا که در دلم آمد هیچ کس را راه نخواهم داد؟
ـ گفتم و امروز هم می گویم. پس دلم را به دلی دیگر پیوند می زنم، تا فراخ تر شود و هر دو را جای او می کنم، هر دو دل را.
ـ رابعه،‌ رابعه، رابعه! اما زندگی جنگ است، به میدان می آیی و مجبور می شوی با وسوسه بجنگی، با هزار شیطان که در تن زندگی جاری ست. آن گوشه که تو بودی، آن خلوت که تو داشتی،‌ امن بود و تو بی آن که بجنگی و زخم برداری و کشته شوی، پیروز بودی.

رابعه گفت: اما خدا غنیمت است. غنیمتی که با جنگیدن باید به دستش بیاوری. آن که نمی جنگد و در کناری می ماند، سهمی از خدا نمی برد. و هرکس بیشتر مبارزه کند، خدایِ بیشتری نصیبش می شود!
رابعه عروس شد، رابعه رفت و من دیگر رابعه را ندیدم، و دیگر ندیدم که سجاده بر هوا بیندازد و با انگشت آتش روشن کند.
اما شاید او رابعه بود، آن زن که از آن کوچه دست در دست دخترش لبخند زنان می گذشت. شاید او رابعه بود و داشت خدا را از لا‌به‌لای زندگی ریزه ریزه به در می‌کشید.
شاید او رابعه بود...

عرفان نظر آهاری


برچسب‌ها: همسرانهخانوادگیباور ها

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات
<   <<   11   12   13   14      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز