در احوالات این 2 روز هم همین بس که:
دیشب 2 تا از دوستای همسرم ، مسوول سابق بسیجمون که در خاطرات ازش نام بردم (یک سال هم شد مسوول کل فرهنگی بسیج دانشگاه) و یکی از همکلاسی های من (پسر) در دوره کارشناسی ساعت ??:?? شب زنگ زدند به همسر که می خوایم بیایم تو رو ببینیم.تو راه بودند و گفتند خانه نمیایم مزاحم بشویم. برویم تو خیابان قدم بزنیم. منم به همسر گفتم تا اینجا میان خوب نیست نیایند داخل. بهشون بگو بیان خانه.
یک دستی به سر روی منزل کشیدم و شیرینی و میوه گذاشتم و لیوان های چایی و گفتم من می روم داخل اتاق. دیگر بیرون نمیام. آمدند و با اصرار همسر آمدند خانه و حدود یک ساعتی نشستند تا حدود ??. من هم داخل اتاق کتاب خواندم تا رفتند.
امروز صبح هم با یکی از دوستان راهنمایی ام (مریم) و همراه با مامان هامون رفتیم دیدن خانم عربی مان. کلی خوشحال شد.
الان آمدم خانه به مریم گفتم بیاد خانه ما. می خواست بیاید اما خانه شان برادرش تنها بود و باید می رفت پیشش. قرار شد یک روز دیگر بیاید خانه ما. سر راه از یک مغازه تخم بلدرچین خریدم. اینجور که می گویند خیلی خاصیت و ویتامین و آهن و... دارد . شنیده ام برای خانم های باردار خوب است.
نوشته شده توسط من! | یکشنبه 89/2/5ساعت 12:0 عصر
نظر