سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه ی یک غصه

مادرش برایش تعریف می کرد:
حسرت سه سالی را می خورم که با پدرت زندگی کرده ام.
روحیه ی بسیار لطیفی داشت. اسم مرا که صدا میزد، اشک در چشمانش می نشست. علتش را که می پرسیدم ، میگفت: "اسم فاطمه مرا یاد حضرت زهراس می اندازد و اشکم بی اختیار است."
تو که به دنیا آمده بودی، مثل پروانه دورت می چرخید، نگران این بود که مبادا پشه نیشت بزند!

دخترش برایم تعریف می کرد:
اگر زمان به عقب بر میگشت، هرگز انتخابش نمی کردم...
مردهایی که دم از شهدا می زنند ، کاش رنگ و بویی از اخلاق شهدا داشتند.
چه طور می تواند یکی از بزرگترین آرزوهایشان شهادت باشد، اما به خانواده ی شهید بی حرمتی کنند؟
کاش پدرم بود این روزها را می دید...

دیشب رفته بودیم مهمانی، منزل یکی از دوستانمان.
براشون دعا کنید.

امام محمد باقر علیه السلام
در کار خود ، [فقط] با کسانى مشورت کن که از خدا مى ‏ترسند . / تحف العقول صفحه 293


برچسب‌ها: مهمانی نوشت

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات