سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا رحمتش کند...

     

اول راهنمایی زیاد نمی شناختمش. گرچه خیلی عالی درس می داد! جوری که همه ی عربی را همان سر کلاس یاد می گرفتم.

یادم هست که اواخر سال بود، یک بار ناهار نداشت، به من گفت: خانم ... می تونید برام یه ساندویچ بخرید از بوفه مدرسه؟ من قبول کردم. راستش کمی علاقه داشتم بهش اما نه آنقدر زیاد. رفتم دم در دفتر معلم ها خواستم خانم عربی مان را صدا کنند. ساندویچ را دادم بهش و تشکر کرد.من نمی خواستم اما او 150 تومان پول ساندویچش را هرجوری بود با من حساب کرد.

دوم راهنمایی اما خیلی دوستش داشتم. من که سر کلاس ها مدام حرف می زدم و به ندرت حواسم به درس بود ؛ زنگ های عربی 6 دنگ حواسم متوجه تخته و معلمم بود. خانم عربی مان هم می دانست که من دوستش دارم، برای همین همیشه میزش را می آورد کنار میز من که ردیف اول کلاس ، کنار دیوار می نشستم.

حرفی اگر بود یا سوالی یواش در حین کلاس ازم می پرسید یا برایم می نوشت که جوابش را می دادم.

دوم راهنمایی که بودم مسابقات نقاشی استان نفر اول شدم. جایزه یک چراغ مطالعه سبز گرفتم. آن روز برای جشن اعلام برنده ها که سر کلاس عربی نبودم، مدام فکر کلاسم بودم که امروز خانم عربی مان را ندیدم! موقع برگشت به مدرسه دیدم که تازه زنگ تفریح خورده است، خودم را به سرعت رساندم به کلاس به امید اینکه شاید خانم هنوز توی کلاس باشد. و بود. وقتی رسیدم کلی بهم تبریک گفت: چراغ مطالعه ام را که دید گفت: منم عین همین چراغ مطالعه را ، همین سبزش، دارم!

به مناسبت دهه فجر بود گویا، که قرار بود هر پایه ای ، هر درسی برای خود یه غرفه درست کند در نمایشگاه مدرسه. زنگ عربی که شد خانم عربی مان گفت: باید 2 نفر رو بفرستم پایین که بروند یه کم غرفه را درست کنند. همه اعلام آمادگی کردند خصوصا آنهایی که می خواستند از کلاس فرار کنند.

من اما دلم نمی خواست بروم. می خواستم سر جایم، چسبیده به میز خانم بشینم و درس رو گوش بدم.

خانم عربی مان گفت: از اول لیست نگاه می کنم، هرکی ثلث اول عربی 20 گرفته بود، به ترتیب 2 نفر انتخاب می کنم که بروند. اولی نه، دومی من بودم که همیشه نمره ام اگر 20 نبود، 19.75 بود و معلمم برای آن 25% از دستم دلخور می شد.

وقتی که ما 2 نفر رفتیم ، حدود 1 ساعت بعدش خانم کلاس را تعطیل کرده بود یا تکلیف داده بود و آمده بود کمک ما توی غرفه.

و چقدر آرام و لطیف حرف می زد. چقدر مهربانانه و صمیمی با من رفتار می کرد.معصومیتی همیشگی، که در چشم ها و نگاهش بود هیچ وقت از خاطرم نمی رود.

سوم راهنمایی به دلایل درسی، پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا بفرستند مدرسه دیگری. من رفتم اما یک هفته نشد که بتوانم دوام بیاورم. یادم هست که چقدر اشک ریختم و التماس پدر و مادرم را کردم که مرا برگردانند همان مدرسه قبلی.

هفته ی دوم سال که برگشتم مدرسه قبلی مان. شنبه روز عربی داشتیم. خانم عربی مان که آمد سر کلاس دید من هستم. گفتم: برگشتم همین مدرسه. بچه ها می گفتند: خانم! دیده اینجا بهتره! خانممون گفت: نه! دوری ما رو نتونسته تحمل کنه.

و واقعا هم همین بود! گرچه آن روز سرم را با سکوت پایین انداختم و لبخند زدم.

سوم راهنمایی هم علاقه ام به او کم نشد.

او .............. او..... او ..... او که دیگر رفت!

او که دیگر از پیش مان  رفت و نگفت: من چگونه الان دوری اش را تحمل کنم؟!

نگفت: پسر بچه ی پنج ساله اش چگونه بدون او زندگی کند.

او رفت و دیگر در پیشمان نیست.

همین هفته ی پیش بود که تلفنی با خانم عربی مان حرف زدم. و گفتم می خواهم یک بار بیایم ملاقاتتون. گفت: تشریف بیارید گرچه حالش خوب نبود.

در یکی از این ملاقات ها یادم نمی رود که چه طور جلوی همه از من تعریف کرد جوری که شرمنده اش شدم! و چقدر با وفا بود که وقتی نامه ام به دستش رسیده بود همان لحظه زنگ زده بود و همه چیز را برایم تعریف کرده بود. همه ی بیماری اش را...

وقتی که گفتم: خدا بد ندهد، طبق عادت همیشگی اش از همان روزهای مدرسه گفت: خدا که هیچ وقت بد نمیده! این ماییم که حکمتشو نمی دونیم و بد تفسیر می کنیم...

همسرم می گفت: چه روزهای خوبی فوت کرد... روزهای ماه رجب!

همش تقصیر من است که این 2 هفته نرفتم ببینمش. تقصیر من است یک ماه پیش نرفتم پیشش.

اصلا نزدیک عروسی مان بود که زنگ زدم بهش. هنوز سالم سالم بود و خوب و خوش و خرم پیش تنها فرزندش زندگی می کرد. گفت: بیا خونه ی ما! گفتم می آیم. اما دریغ... . .... چقدر از روزگار که اینگونه آدم ها را از هم دور می کند بیزارم.... چه می گویم. تقصیر همش گردن من است!

امیدوارم مرا ببخشد. کاش می توانستم کمک بچه اش کنم که الان... نمی دانم چقدر متوجه شده که مادرش رفته دیگر پیشش نیست...

کاش زمان به عقب بر می گشت... . ... خدااااااااااااااااااااااااااا....... .. . . .. . . .. .. .

اشک های بی فایده و جوشانم امان نمی دهد ...  از بی وفایی خودم می گریم ... .. . . .. . . ...

اگر لطف کنید و برایش فاتحه ای بفرستید یا نمازی بخوانید یا قرآنی (مثلا سوره یاسین و قدر و الرحمن و حمد)

یا صلوات بفرستید...

خانم عربی خوبم... خدانگهدار تا قیامت!

 


برچسب‌ها: شخصیدوستان

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات