سلام
بهت تبريک ميگم...قلم قدرتمندي داري... اي کاش ما هم مثل گلهاي بهشتي خميني عشق رو درک مي کرديم...
جنگ مثل دستگاه فيلتر بود...خوبا رو جدا کرد...نمي گم اونايي که موندن بدن ولي مثل اونا خوب نيستن!
ميگن شهيد حسن باقري 2ماه تا ظهر آب نميخورده و غذا نميخورده چون يه روز نماز صبحش قضا شده بوده!
خدايا به ما توفيق نماز اول وقت بده!
تازه آمده بود جبهه. پرسيد "کربلا کجاست؟"من آن طرفي را که فکر مي کردم درسته نشانش دادم. رو کرد به کربلا و سلام داد. حرف زد. خيلي.فرداي آن روز ديدمش. خوني. گفتم " خوش انصاف! راه را مي پرسي اونوقت تنها مي ري؟"
بسمه تعالي
خاطراتي بسيار جذاب و تکان دهنده بود بويژه خاطره آن تک تيرانداز
ولي فکر مي کنم که نه يقين دارم که هنوز هم اين برهه تابناک در تاريخ معاصر ما و يا شايد در تاريخ جهان، مظلوم است ميان بچه هاي حزب اللهي چه رسد به سايرين. همانطور که مي بينيد در نظرات ارسالي هم التفاط چنداني به خاطرات درج شده نشده است و تنها به حواشي متن که يادآوري اول مهرماه است توجه شده و اين شايد حکايت از عدم برقراري ارتياط ما با فرهنگ جهاد باشد و ذر عوض ارتباط قوي ما با مدرسه! بماند شايد بعدها چيزي نوشتم که چرا ما به دفاع مقدس و فرهنگ جهاد التفاط نداريم آنچه که تنها در اينجا مي گويم آنست که نوع نگاه و شناخت ما بسيار نازل و کوتاه و کوچک بينانه است. خداوند قلم نويسنده و ذهن و زندگي او را حفظ و برکت عنايت فرمايد.
فوق العاده بود.همشون.
اما براي من از همه بهتر اون دوتا دختر بود....
خاطرات جالبي بود. ممنون
عکس ها هم يادآور خيلي خاطرات بود.
دست هنرمندت هميشه پر بار باشد.
شاد باشي
يا زهرا
اسم اينجا رو به جاي کامنتدوني بذاريد اعترافدوني :-دي
من که از مدرسه و از اول مهر خوشم نمياد اصن
فقط دوست دارم يه بار ديگه سوم دبيرستان رو بگذرونم خيليييييييييييي خوب بود يادش بخير
لينک مرتبط خيلي قشنگ بود دستت درد نکنه
سلام. من چون مامانم فرهنگي بود، حتي پيش از اينکه خودم مدرسهرو بشم، خيلي روزها همراه مامان ميرفتم مدرسه. براي همين مدرسه اصلاً برام تازگي نداشت! کلاس اول هم که بودم جشن شکوفهها نرفتم! (عقدهاي شدم!) تا پنجم دبستان هم هر سال يا مدرسه ام عوض ميشد يا شيفتم تغيير ميکرد (چون مامانم خيلي براش مهم بود که توي کلاس بهترين معلم باشم!) براي همين هميشه اول مهرم غير عادي بود برام!
از اول راهنمايي تا پيش دانشگاهي هم که کلاً توي يک مدرسه بودم و با يک سري دانشآموزهاي ثابت که هيچ ذوقي براي دوباره ديدنشون نداشتم! [آيکون فيلسوفچهي بيحوصله و از مدرسه گريزان!]
کل ذوق مدرسه برام موقعي بود که کارنامه ها رو ميدادن و آقاجونم (پدربزرگم) براي تشويق جايزه ميداد بهم! [البته فقط تا وقتي که دبستان بودم!]
اما الان که عکس کتاب ها و دفترها و مدادهاي اون زمان رو ديدم، هوس کردم دوباره برگردم به اون زمان... حتي اگر دوباره هيچ ذوقي براي شروع مهر نداشته باشم!