• وبلاگ : قاب نگاه من
  • يادداشت : با اين وبلاگ چه كنم؟!!!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    منم دقيقا يه مورد اينجوري داشتم، يکي از بچه هاي دبيرستان بود، اول دوست بوديم، بعد يه مدتي با من سرد شد! ديپلم که گرفت دوسه سالي از هم خبر نداشتيم، تا اينکه زنگ زد بيا عروسيم! من تبريکه رو گفتم ولي نرفتم... من به اين دليل نرفتم چون بعد از دوسال يهو زنگ بزني که بيا چه معني داره؟ ... اما بعد پشيمون شدم وقتي شنيدم شوهرش شب جشن بهش گفته بوده کو دوستات که تعريف ميکردي؟... اين طفلي هم همون شب اول ضايع شده بود!